امیرالمومنین(ع) در آینه اشعار بزرگان
کس را چه زور و زهره که وصف علــی کند
زور آزمـــــای قلــــعه ی خیـــبر که بـــند او
مردی که در مصاف زره زره پیش بسته بود
شـــــیر خدا وصـــف در مــیدان و بحر جود
دیــــباچه ی مــــروت و دیــــوان مــــعرفت
فردا که هر کسی به شفیعی زنند دست
سعدی
ایا شاه محمود كشور گشای
ز كس گر نترسی بترس از خدای
كه پیش تو شاهان فراوان بدند
همه تاجداران كیهان بدند
فزون از تو بودند یكسر به جاه
به گنج و كلاه و به تخت و سپاه
نكردند جز خوبی و راستی
نگشتند گرد كم و كاستی
همه داد كردند بر زیر دست
نبودند جز پاك یزدان پرست
نجستند از دهر جز نام نیك
وزان نام جستن سرانجام نیك
هرآن شد كه دربند دینار بود
به نزدیك اهل خرد خوار بود
گر ایدون كه شاهی به گیتی ترا است
نگویی كه این خیره گفتن چرااست
ندیدی تو این خاطر تیز من
نیاندیشی از تیغ خونریز من
كه بد دین و بد كیش خوانی مرا
منم شیر نر میش خوانی مرا
مرا غمز كردند كان بد سخن
به مهر نبی و علی شد كهن
هر آن كس كه در دلش كین علی است
از او خوارتر در جهان گو كه نیست
منم بندهی هر دو تا رستخیز
اگر شه كند پیكرم ریز ریز
من از مهر این هر دو شه نگذرم
اگر تیغ شه بگذرد بر سرم
نباشد جز از بیپدر دشمنش
كه یزدان بسوزد به آتش تنش
منم بندهی اهل بیت نبی
ستایندهی خاك پای وصی
مرا سهم دادی كه در پای پیل
تنت را بسایم چو دریای نیل
نترسم كه دارم ز روشندلی
به دل مهر جان نبی و علی
چه گفت آن خداوند تنزیل و وحی
خداوند امر و خداوند نهی
كه من شهر علمم علیم در است
درست این سخن گفت پیغمبر است
گواهی دهم كاین سخن راز او است
تو گویی دو گوشم كه آواز او است
چو باشد ترا عقل و تدبیر و رای
به نزد نبی و علی گیر جای
گرت زین بد آید گناه من است
چنین است این رسم و راه من است
به این زادهام هم به این بگذرم
چنان دان كه خاك پی حیدرم
ابا دیگران مر مرا كار نیست
بر این در مرا جای گفتار نیست
اگر شاه محمود از این بگذرد
مر او را به یك جو نسنجد خرد
چو بر تخت شاهی نشاند خدای
نبی و علی را به دیگر سرای
گر از مهرشان من حكایت كنم
چو محمود را صد حمایت كنم
جهان تا بود شهریاران بود
پیامم بر تاجداران بود
كه فردوسی توسی پاك جفت
نه این نامه بر نام محمود گفت
به نام نبی و علی گفتهام
گهرهای معنی بسی سفتهام
ابوالقاسم فردوسی

مــدحت کن و بســتای کسـی را کـه پـیـمبـر
ان کیست بر این حال که بودست و که باشد
ایــن دیــن هــدی را بــه مثــل دایــره ای دان
علــــم همــه عـــالم بـــه عــلی داد پـیـمبـر
کسایی مروزی
در دایره کنه تو افتاده خرد مات
ای نام تو سر دفتر دیباچۀ دیوان
وی حمد تو شیرازۀ مجموعۀ عُنوان
بی نام تو عنوان مضامین همه مُهمل
بی حمد تو ارکان دواوین همه ویران
از نام تو بر چرخ چمد عیسی مریم
وز حمد تو بررود رَوَد موسی عمران
مشغول ثنای تو دل خلق دو عالم
مشمول عطای تو چه دانا و چه نادان
آن یک به تمنّای تو در زاویۀ در ذکر
وان یک بتوّلای تو در بادیه پویان
هر کس به تمنّای خریداری فضلت
وا کرده ببازار سرکوی تو دُکّان
هر کس به تمنّای خریداری فضلت
هر کس به تمنّای خریداری فضلت
از پنجۀ تقدیر تو شد خسته و بسته
بازوی نریمان و دل رستم دستان
بازوی نریمان و دل رستم دستان
ای شاه و گدا در خور احسان تو یکسان
شاهان جهان را تو دهی حشمت و شوکت
خوبان زمان را تو دهی راحت و ریحان
نُه چنبرۀ چرخ شب و روز و مه و سال
بر خِطّه خاک از تو بود مجمره گردان
کیهان به تو نازنده و کیوان ز تو روشن
ماه از تو فروزنده و مهر از تو فروزان
از پرتو تو مشعلۀ ماه شب و روز
و ز نور تو رخسارۀ خورشید درخشان
بر مار دهی مُهره و بر نار دهی نور
سازی ز منی نطفه و بر نطفه دهی جان
بخشی به صدف گوهر و از بحر کشی دُر
بر نافه دهی مشک و جواهر کشی از کان
در محکمۀ عدل تو خم گردن گردون
و ز کوکبۀ لطف تو خرّم دل دوران
گاهی بگداهی تو دهی شوکت و شاهی
گاهی بگداهی تو دهی شوکت و شاهی
حیّ و احد و قادر و قیّوم و قدیمی
فرد و صمد و واجب و داداری و دیّان
پیدا شده از قدرت تو خلقت کونین
گویا شده از حکمت تو منطق انسان
ای از تو تسلاّئیِ یوسف به تَهِ چاه
وی از تو شکیبایی ایوب به کرمان
پیمانه کش بادۀ تسلیم تو اسلام
پروانه وش جادۀ تمکین تو امکان
بر سفرۀ انعام تو بنشسته بزانو
جنّ و بشر و دیو و دد و حوری و غِلمان
منظور تو هارون شد و مقهور تو قارون
مقبول تو آدم شد و مردود تو شیطان
در دایرۀ کُنه تو افتاده خرد مات
مانندۀ موری که بیفتد به بیابان
از تاریکی شب تو پدیدار کنی روز
و ز لُجّه عُمّان تو کشی لؤلؤ و مرجان
بلبل که بود تا که به حمد تو زند دم
وی حمد تو سر سورۀ بسم اللهِ قرآن
بلبل کابلی
در زیـــر زلــف، روی تو بینــد گـر آفـــــتاب
بـــی پـــــرده جلـــوه گــر نشود دیگر آفــــتاب
روزی کـــه در درون دل مــــــن درآمــــــدی
بــیرون نــکرده بـود سـر از خــاور آفــــــتاب
بــی پــرده وقـــت صــبح بیـــــا بـر کنــار بـام
تــا بـاز پـس کـشد سـر از ایـن مـنظـر آفـــتاب
در محـــفلــی کــه شــمع رخــت جـلوه می کند
پـــروانـــه وار مـــی زنـــد آنــجا پــر آفتـــاب
هــر روز مـی نــهد بـه زمـیـن روی تـابنــاک
گــــویـا بـه بـوی عــاطـفــــت داور آفـــــــتاب
جـویـای کـوی کـیست که در طـی ایـن بـروج
هــــــر روز مـی رود بـه ره دیـــگـر آفــــتـاب
تــا ره بــرد بـه خـاکـــــ در شـحنــه ی نـجــف
گـــردد در آســــمان ز پـــی رهبــــر آـفتـــــاب
زیــن گــونـه بـر سپـهر بـرآمـد از ایــنکه داشت
بـر جـبــــهه داغ بـــنـدگـی حــیــــــــدر آفــــتاب
آن ســــروری کـــــه بــــهـرِ نـــمــازش ز بــاختر
آورد بـــــاز مــعــجــــزِ پــیــغــمــبــر آفـــــــتاب
ای مــــــوکـب جــلال تـو بـر چـرخ گـرم سـیـــر
در آن میـــانـه از همــــــه واپــس تـر آفــــــــتاب
جـــــز مدحــت جــلال تــو حـرف دگـــر نیـــافت
گــــردید پـــای تــا ســر ایـــن دفتـــــر آفــــــتاب
عاشق اصفهانی
ای در هوای وصل تو گسترده جانها بالها
تو در دل ما بوده ای، در جست وجو ما سال ها
ای ساکنان کوی تو، مست از شراب بی خودی
وی عاشقان روی تو، فارغ ز قیل و قال ها
سرها ز تو پر غلغله، جان ها ز تو پر ولوله
تن ها ز تو در زلزله، دل ها ز تو در حال ها
تن میکند از جان طرب جا ندارد از جانان طرب
برمقتضای روحها جنبش کند تمثالها
کردی تجلی بی نقاب تابانتر از صد آفتاب
ما را فکندی در حجاب از ابر استدلالها
آثار خود کردی عیان در گلشن حسن بتان
تا سوی حسن بی نشان جانها گشاید بالها
دادی بتانرا آب و رنگ در سینه دل مانند سنگ
در شستشان دام بلا از زلف و خط و خالها
ای فیض بس کند زین انین در صنع صانع را ببین
تا آن زمین کز این زمین افتد برون اثقالها
ملا فیض کاشانی
صدبار شکست و بست و درهم پیوست
تا نام علی مرا در آیینه ببست
من بگسلم از تو با جفای تو و لیک
از مهر علی دلم نخواهد بگسست
آن کس که ولایت تو را منکر شد
برتافت رخ از حقیقت و کافر شد
گر نو طریقتی ست باشد روشن
کز پرتو ذات مرتضی ظاهر شد
آن کس که نه با علی دل خویش بباخت
چیزی نشناخت گرچه بس چیز شناخت
درساخت دلم به هر بدی لیک دلم
با آن که بد علی به لب داشت نساخت
علی اسفندیاری (نیما یوشیج)